يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

شاعر : شهريار

تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
من بيچاره همان عاشق خونين جگرم تو جگر گوشه هم از شير بريدي و هنوز
جرمم اين است که صاحبدل و صاحبنظرم خون دل ميخورم و چشم نظر بازم جام
هوس عشق و جوانيست به پيرانه سرم منکه با عشق نراندم به جواني هوسي
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر پدرت گوهر خود تا به رز و سيم فروخت
عجبا هيچ نيرزيد که بي سيم و زرم عشق و آزادگي و حسن و جواني و هنر
که به بازار تو کاري نگشود از هنرم هنرم کاش گره بند زر و سيمم بود
من خود آن سيزدهم کز همه عالم به درم سيزده را همه عالم به در امروز از شهر
گاهي از کوچه‌ي معشوقه‌ي خود مي‌گذرم تا به ديوار و درش تازه کنم عهد قديم
خود تو داني که من از کان جهاني دگرم تو از آن دگري رو که مرا ياد توبس
شيرم و جوي شغالان نبود آبخورم از شکار دگران چشم و دلي دارم سير
شهريارا چکنم لعلم و والا گهرم خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت